پارادوکسی انسانی
اینکه آدمی تو رو خیلی خوب بشناسه کنار اینکه اون حس هم دردی و درک کردنو کنارش داره میتونه ترسناکم باشه.اینکه انگار دیگه چیزی نداری تا ازش پنهان کنی و خودش همیشه تا اخر هر مسئله ای رو متوجه میشه.
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۲:۲۴
اینکه آدمی تو رو خیلی خوب بشناسه کنار اینکه اون حس هم دردی و درک کردنو کنارش داره میتونه ترسناکم باشه.اینکه انگار دیگه چیزی نداری تا ازش پنهان کنی و خودش همیشه تا اخر هر مسئله ای رو متوجه میشه.
جدا از نگرانی هایی که این روزا کم و بیش اکثرمون داریم ، از سمت دیگه من نگران حجم زیاد درسای کنکورم ،روزایی که تا میای از خواب پاشی و بشینی سر کارات میبینی تموم شده و همتی که ندارمم هست.
اون دختر چند سال پیش که با حل کردن مسئله های ریاضی و درس خوندن زندگی میکرد الان خستس از این همه فرمول و عدد و رقم.خسته ی خسته.
داشتم مثل خیلی از شبا که توی حیاتمون قدم میزنم و بعدش میشینم مدتها به آسمون و ستاره ها نگاه میکنم، با چشمی خیره به نورای چشمک زن آسمون فکر میکردم.توی فکرام یهو یادم افتاد یه زمانیکه نوجوون بودم و کلم بوی قرمه سبزی میداد،توی حال و هوایی که به فکر خودم عاشقی بود اومده بودم دو تا ستاره نزدیک توی آسمون انتخاب کرده بودم و یکیشو ستاره ی خودم میدونستم و یکیشو اوشون:)))) بعدش یادم افتاد که حتی حروف اسم این عشق نوجوونی رو هم جاهای مختلف خونه نوشته بودم و مثلا اینجوری از رازم محافظت میکردم.:))
و شاید او نتاسخ زود هنگامی از من باشد...
چند وقت پیش ادمین یه کانالی توی تلگرام پست گذاشت و از ممبراش خواست که ناشناس یه چیزی بهش بگند،یه حرفی، یه رازی که به کسی نگفتند.جدا از اینکه من چه چیزی براش نوشتم و باعث شدم یه سری چیزا بعد ماه ها دوباره برام تازه بشند دوست داشتم منم خواننده اون حرفا بودم...